معنی حیوان عسل دوست

حل جدول

نام های ایرانی

عسل

دخترانه، عسل، مایعی خوراکی که زنبور عسل می سازد، بسیار شیرین و دوست داشتنی

فارسی به عربی

عسل

عسل


حیوان

حیوان، عنیف، وحش

لغت نامه دهخدا

حیوان

حیوان.[ح َی ْ] (از ع، اِمص) در تداول فارسی بسکون یاء تلفظ میشود و در اصل بفتح یاء است. زندگی و زندگانی.
- آب حیوان، آب زندگانی:
سکندر ندید آب حیوان و من
همی بینم اینک بجام تو در.
مسعود.
ای که در بند آب حیوانی
کوزه بگذار تا خزف باشد.
سعدی.
بسر وقتشان خلق کی ره برند
که چون آب حیوان بظلمت درند.
سعدی.
سهل باشد صعوبت ظلمات
گر به دست آید آب حیوانم.
سعدی.
اگر تو آب و گلی همچنانکه سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی.
؟
- آب حیوان گوار:
بیا ساقی آن آب حیوان گوار
بدولت سرای سکندر سپار.
نظامی.
- آب حیوان گهر، که جوهر آن حیوان است:
شگفتی نشد کاب حیوان گهر
کند ماهی مرده را جانور.
نظامی.
- چشمه ٔ حیوان، آب حیوان:
مرغزاری کاندر آن یک ره گذر باشد ترا
چشمه ٔ حیوان شود هر چشمه ای زآن مرغزار.
فرخی.
آبش همه از کوثر و از چشمه ٔ حیوان
خاکش همه از عنبر و کافور عجین است.
خاقانی.
تشنه ٔ سوخته بر چشمه ٔ حیوان چو رسد
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.
سعدی.
خار در پای و گل از دور بحسرت دیدن
تشنه بازآمدن از چشمه ٔ حیوان تا چند.
سعدی.
|| (اِ) جانور. حَیَوان جاندار. از موالید ثلاث رجوع به حیوان شود.
- حیوان بحری، که در آب زندگی کند. آب زی.
- حیوان بری، که در خشکی زندگی کند. خشکی زی.
- حیوان خور، خورنده ٔ حیوانات. گوشتخوار:
هر آنکس کز آن آب حیوان خورد
ز حیوان خوران جهان جان برد.
نظامی.
- حیوان داری، نگاهداری حیوانات.
- حیوان دوپا، کنایه از آدمی است.
- حیوان دوست، دوست دارنده ٔ حیوانات.
- حیوان دوستی، محبت و علاقه به حیوانات و جانوران.
- حیوان شناس، عالم به خواص و مضار و منافع حیوانات.
- حیوان شناسی، علمی است که در آن از خواص حیوانات و مضار و منافع آنها بحث میکند.


عسل

عسل. [ع َ س َ] (اِخ) ابن سفیان. رجوع به ابوقره شود.

عسل. [ع َ س َ] (ع مص) چشیدن. (از منتهی الارب): عسل من طعامه، از طعام خود چشید. (از اقرب الموارد). || دوست نمودن کسی را پیش مردم. (از منتهی الارب). عَسْل. و رجوع به عَسْل شود. || مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از ناظم الاطباء). عَسْل. و رجوع به عَسْل شود. || هلاکی: عسلاً له، أی تعساً. (از منتهی الارب). عَسْل. و رجوع به عَسْل شود. || شتابی نمودن. (از ناظم الاطباء). سرعت کردن و شتافتن: عسل الدلیل بالمفازه؛ راهنما در بیابان سرعت گرفت. و گویند از آن جمله است حدیث: «کذب علیک العسل »؛ یعنی بر تو لازم است سرعت در راه رفتن. و «عسل » را در این جمله میتوان منصوب خواند بعنوان مفعول به بودن برای اسم فعل «علیک »، و میتوان آن را مرفوع خواندبعنوان فاعل بودن برای فعل کذب به معنی وجب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به عَسْل شود.

عسل. [ع ُس ْ س َ] (ع ص، اِ) ج ِ عاسِل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عاسل شود.

عسل. [ع ُ] (ع اِ) ج ِ عَسَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عَسَل شود.

عسل. [ع ِ] (ع ص، اِ) هو عسل مال، یعنی او مقابل و برابر و قیم مال است. (منتهی الارب). یعنی او خوب رعایت کننده است آن مال را. (از اقرب الموارد). ج، أعسال. (اقرب الموارد).

گویش مازندرانی

عسل

عسل

از دهستان های ولوپی واقع در منطقه ی قائم شهر، عسل

عربی به فارسی

عسل

انگبین , عسل , شهد , محبوب , عسلی کردن , چرب ونرم کردن


حیوان

جانور , حیوان , حیوانی , جانوری , مربوط به روح و جان یا اراده , حس و حرکت

فرهنگ عمید

عسل

مادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گل‌ها و گیا‌هان فراهم می‌آورد و در کندوی خود خالی می‌کند، انگبین،
* عسل مصفّا: عسلی که مومش را گرفته باشند،

معادل ابجد

حیوان عسل دوست

705

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری